جدول جو
جدول جو

معنی سست پی - جستجوی لغت در جدول جو

سست پی
(سُ پَ / پِ)
آنکه آهسته راه میرود و کندرو و تنبل. (ناظم الاطباء) :
سپه ماند از بردع و اردبیل
وز ارمینه سست پی یک دو خیل.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2708).
، پست نژاد. پست تبار:
من از تخمۀ بهمن و پشت کی
چرا ترسم از رومی سست پی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سست ریش
تصویر سست ریش
مرد ریش دراز، احمق، ابله، ساده لوح، برای مثال سخت درماند امیر سست ریش / چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش (مولوی - ۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخت پا
تصویر سخت پا
پایدار، ثابت، با دوام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سست پیمان
تصویر سست پیمان
سست عهد، آنکه به عهد و پیمان خود عمل نکند، پیمان شکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک پی
تصویر سبک پی
تندرو، روندۀ چابک، برای مثال سبک پی چو یاران به منزل رسند / نخسبد که واماندگان از پسند (سعدی۱ - ۵۹ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست پیچ
تصویر دست پیچ
آنچه با دست پیچیده و بسته شده باشد، کنایه از دستاویز، بهانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست چپی
تصویر دست چپی
ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد
در علوم سیاسی کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ رو، چپ گرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سست رای
تصویر سست رای
بی تدبیر، آنکه رای و عقلش ضعیف باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سست رگ
تصویر سست رگ
تنبل، ناتوان، بی درد
فرهنگ فارسی عمید
(سُ دِ)
ضعیف. ناتوان:
نیک بدحال و سخت سست دلم
حال دل هردو یک نه بر خطر است.
خاقانی (دیوان دکترسجادی ص 63)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ضعیف العقل و بی تدبیر و بی تمیز. (ناظم الاطباء). ناقص عقل. بی تصمیم. بی اراده:
بگرگین بگو ای یل سست رای
چو گویی تو با من بدیگر سرای.
فردوسی.
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون برآریشان برآیند.
(ویس و رامین).
زنان همه ناقص عقل باشند و سست رای. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعیدنفیسی).
ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کند پای و قدر تیزتاب شد.
خاقانی.
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی بجغد ازهمای.
سعدی.
که نادان و سست رای تر ایشان و عاجزتر مجادل و منظر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 108)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
ناتوان و کاهل و غافل وبی درد. (ناظم الاطباء) ، مهربان. باعاطفه. نرم خوی: و اگر این امیر یا والی سست رگ باشد و خواهد تا آن مردم را بلطف و نیکویی بدست آرد زبون و پایمال کنند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 169)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
احمق. (غیاث اللغات). کنایه از احمق و بی عقل. (آنندراج) :
سخت درمانده امیر سست ریش
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش.
مولوی.
که چه میگوید عجب این سست ریش
یا کسی داده است بنگ بیهشیش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دَ / دِ)
رام. کم مقاومت. که زود تسلیم میشود:
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره حجره گرد ملازه.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کنایه از توانا و ثابت قدم. (آنندراج). ستور که قوائم آن سخت بود:
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم
تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی.
منوچهری.
سکندر که می نازد از بخت تر
شداز سخت پایان چنین سخت تر.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ پَ / پِ)
تیزرو. تند:
بر اشتران سبک پی همی نهاد سبک
شکارها که بر او تیر برده بود بکار.
فرخی.
این پیرجهانگرد سبک پی بندیده ست
در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی.
سنایی.
سبک پی چو یاران بمنزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند.
سعدی (بوستان).
بت نغمه امشب سبک پی شده
سراسر ره کوچۀ نی شده.
ملا طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ پَ / پِ)
نیرومند. قوی. (ولف). پرزور که مقاومت داشته باشد:
کنون تا به بینم که با جام می
همی سست باشی وگر سخت پی.
(شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 9 ص 2849)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو دی دَ / دِ)
تنبل. کند. کاهل:
در عالم اگر چه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ پَیْ / پِیْ وَ)
بدعهد. سست پیمان. که در دوستی ثابت نباشد:
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سُ پَ / پِ)
بی ثبات درعهد و شرط و پیمان شکن. (ناظم الاطباء) :
نه رفیق مهربان است حریف سست پیمان
که به روز تیرباران سپر بلا نباشد.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 105).
ای سخت جفای سست پیمان
رفتی و چنین برفت تقدیر.
سعدی.
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل ورای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سست رگ
تصویر سست رگ
ناتوان ضعیف، کاهل تنبل، بی حمیت بی درد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سست پیمان
تصویر سست پیمان
بی ثبات در عهد و شرط و پیمان شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پس
تصویر دست پس
آخر کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سست رای
تصویر سست رای
ضعیف العقل و بی تدبیر و بی تصمیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرتیپی
تصویر سرتیپی
رتبه و مقام سر تیپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسسته پی
تصویر گسسته پی
بریده زه (کمان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سست ریش
تصویر سست ریش
سست بنیاد ضعیف النفس
فرهنگ لغت هوشیار
تیزرو، تند تند رو تیز رو، گریز پا، پیاده ای که در هر منزل میگذاشتند تا خبر و نامه را به پیاده دیگر رساند تا بمقصد رسد، اسبی که در هر منزل جهت پیک تعیین میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سست ریش
تصویر سست ریش
ضعیف النفس، ساده لوح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سست رگ
تصویر سست رگ
((~. رَ))
بی غیرت، بی حمیت، کاهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخت پا
تصویر سخت پا
پایدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست چپی
تصویر دست چپی
((~ چَ))
چپ گرا، چپ رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سست نا
تصویر سست نا
نقطه ضعف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دست پس
تصویر دست پس
آخرکار
فرهنگ واژه فارسی سره
بدعهد، سست عهد، سست وفا، پیمان شکن، سست پیوند، بی وفا، عهدشکن، عهدگسل
متضاد: سخت پیمان، وفادار، وفامند
فرهنگ واژه مترادف متضاد